آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

از من مخواه


از من مخواه فکر آبرو کنم


رسوای عشقتم، چرا رفو کنم


 

جانا خراب و مست چشم تو شدم


با محتسب چرا بگو مگو کنم


 

بر حال من هر آنکه خرده ای گرفت


واللـــــــه روزی با تو روبــــــرو کنم


 

منبعد هر که از تو پرسدم سوال


وصف تو شاعرانه مو به مو کنم

آتش عشق


آتش گرفته دامن تا سر دل از نگاهت


خامش نمی شود جز در زیر سر پناهت


 

جایی بده کنارت تا خستگی گذارم


بر دامنت سرم گیر، سرگشته ام به راهت

مرغ دل


بر لب پنجره ی چشم تو من لانه کنم


روی آن گونه ی گلگون تو من خانه کنم



تا به آن روز  به مرغ دل من راه دهــــی


روی زلف تو نشینم سر ِ تو شانه کنم



پاسخ دندان شکن بانو!


تا تو غزلخوان منی گل به چه کار آیدم
بلبل دســتان منی گل به چه کار آیدم

نغــمه عشـق تو را باد رســاند به من
تا تو گلسـتان منی گل به چه کار آیدم

عشق است تماشایت


آن مـــــاه ِ رخ و قامــت ِ ســـــــرو ِ تو دلیل اند


گلهـــا همه در پیـــش ِ رخت خــــار و ذلیل اند


 

عشـــق است تماشای تو ای لعبت شیـــرین


در وصف ِ تو این کلــک و زبان، گنگ و علیل اند

 



تقدیم به گل همیشه بهار زندگی ام


با عشق و پیمانی ابدی


روزت مبارک!

مهمانی چشمان


بازم این دیده به مهمانی ببر


بر سر سفره ی چشمانی ببر


 

تا بنوشم قدحی باده ی ناب


تا به آن باده کنم دیده خراب


 

دم به دم بوسه زنم بر لب جام


تا به آن روز که عمرست تمام


....


بازم این دیده به مهمانی ببر


بر در صاحب چشمانی ببر


 

 

بانو! کاسه به دست بر در منتظرم!!!



پاسخ زیبای بانویم:


تو را من میبرم هر شب به مهمانی چشمانم
به دستت میدهم جامی ومستت میکنم یارم

بذار دستان گرمت را به روی سینـه بفشارم
که با گرمای آن دستان نفس گیـرد تن وجانم


دل و دینم

تک بیت شکرگویه ی جانان:

 

دل ودینـــــــــم برفت تــاراج عشقت ای عزیزم


به هر سویی نگه کردم بجز آن قد رعنایت ندیدم

 

 


جوابیه آرمان:

 

دل و دینم توئی ای نور عینم


نگاهم کن که چشمانت ببینم

 


قدم در دیده ام بگذار تا من


گل از باغ تماشایت بچینم


پاسخ زیباتر از همیشه ی جانان!


به شــــــــــهری بود جوانی پاک ورعنا
دلـــــش مســــتُ وجــــودش پر تمــنا

نـــــگاهش درپی معـــشوق روان بـود
به لب هایش همیـــــــشه نام او بــود

دمـــــــــادم میسرود از چشم یـــارش
که پنداری به غیر آن نباشدهیچ کارش



چه میکنه این بانو!

یادگاری

قلم را داده بختم دست یاری


که از همراهی اش دارم قراری


 

مبادا روزی از دستم گریزد


که از خود میشوم هر شب فراری


 

دلم در چشم او آرام گیرد


فغان آرد اگر گیرد کناری


 

سر خط می نویسم تا ته خط


برای دفترش این یادگاری


 

" ترا اندازه جـــان دوست دارم"


" بخواه از من، اگر باور نداری! "

 



خب؟!!!


پاسخ از سوی جانان:


عجــــــــب من روزگـــاری با تـــو دارم .
بـــــــــــمان ای عشق شیرینم کنارم
منـــم جـــــــــــانان جانـــــــــــ آرمانم
که خورشیدی به غیر تو ندارد آسمانم




ماه و خورشید من


تو خورشیدم، بیا از شرق چشمانم


تو مهتابم ، به تاب از ماه در جانم


 

خدا می داند از عشقت چه رسوایم


چه بر دل رفته تا امروز از آنــــــم


 

ترا در کعبه ی دل می پرستیدم


به کفرش متهم کردند ایمانم


 

به پایت سر نهادم تا بگیری جان


هزارم جان رسد هر بار قربانم


 

دل از دنیا بریدم ای تو دنیایم


مگر عشق تو آرد سر به سامانم


 

 

بانوی عشق! چشم انتظار جوابیه شما هستم!


میدونم که می تونی!

معجون


لبالب پر کن از جام لبت جام


که از شهد لبت شیرین کنم کام


 

لبت را با نگاهت در هم آمیز


به آن معجون مرا کن خالی از نام



:: اینکه می گویند وصف العیش نصف العیش است. راست گفته اند!



بخوانید پاسخ زیبای جانان را برای آرمان(جدا کفم برید با این طبع روانش) :


شبی جامی نهم با عشق ومستی


لبت بر لب نهم  با حال مســــــــتی


بگویم یار من پیشم که هستــــــی


بخور این جام را با شور ومسـتــــی

آیینه عشق


خوشا مرغی که پروازش بلند است


خوشا عشقی که بر گردن کمند است

 


خوشا چشمی که از وقتی گشودند


میان ِ دیده یاری دل پسند است

 


خوشا عمری که بختش بر مرادست


به زیر پای دل نعل سمند است

 


خوشا آن دل که سرمست نگاریست


نمی داند که ساعت وقت چند است

 


خوشا بر من که عشقم پیش روی است


دو پای دیده در آیینه بند است

 


 

دلم میخواست همیشه از عشق می نوشتم. عجب حلاوتی دارد ذکر خیر عشق!!!