دروغ سخت در فکر فرو رفته بود. میخواست بدونه تا چقدر می تونه بزرگ
باشه. هزار بار تا حالا شمرده بود ولی بازم می شمرد:
یکم ، دو کم، سه کم و ....
از هر کی پرسید میگفت: الان به قدر کافی بزرگ هستی. یعنی از این
بزرگتر؟!!!
چشمش افتاد به صداقت که با اندامی نحیف و لاغر با عینکی بر روی چشم گوشه
ای نشسته بود و به غروب خورشید که بر لبه دیوار کوچه باغ نشسته بود نگاه میکرد.
با خودش گفت: از اون بپرسم بهتره. اون هیچوقت دروغ نگفته. پس نزدیک شد و
همان سوال را پرسید.
صداقت عینکش را از روی چشمش برداشت و خیره در دروغ نگریست و کمی جثه بزرگ دروغ را ورانداز کرد
و گفت: مگر الان بزرگ نیستی؟
دروغ گفت: چرا اما می خواهم بدانم چقدر بزرگ باشم تا همه مرا باور
کنند؟
صداقت گفت: آنقدر بزرگ که حقیقت را بتوانی در زیر لباست پنهان کنی
دروغ گفت: 24 تا بس است؟ صداقت سرش بعلامت منفی تکان داد.
دروغ گفت: 63 تا چی؟ خیلی تلاش کردم،خیلی کارا کردم تا به این رکورد برسم.
صداقت گفت: برای ساده اندیشان شاید اما برای آنکه هفتاد میلیون آدم را قانع
کنی هیچ است.
صداقت عینکش دوباره بر چشم گذاشت و راه کوچه باغ را در پیش گرفت.
دروغ بلند گفت: برای راه رفتن عینک میزنی اما برای برانداز من عینکت را برمیداری. مگر چشمانت ضعیف
نیست؟
صداقت گفت: برای دیدن راه عینک لازم است. اما برای دیدن تو حتی چشم هم لازم نیست.
دروغ کنار دیوار باغ چمباته زد، سر در گریبان فکر فرو برد و دوباره شروع کرد به شمردن:
63کم ، 64کم ، 65کم، ...
توضیح: : "کم" واحد و مقیاسی من در آوردیست. به ذهن کنجکاوتان فشار نیارید.
|