قشنگان(2)

 روز آشنایی


سالها پیش در یک شهر دور مــرد سفره فروشی بود که از تمام زیبایی های دنیا فقط چشمانی به غایت دلربا داشت. برای همین به او چشم قشنگ می گفتند. به جرات میشه گفت تمام سفره هایی که مردم آن شهر گرد آن می نشستند و روزی حلال می خوردند از دکان او خریده شده بود. حتی سفره های نذر ، عقدکنان و باقی سفره هایی که آن روزگار متداول بود. (البته او مبدع سفره های دیگه ای هم بود که تا آن روز وجود نداشت. در ادامه قشنگان به آنها خواهیم رسید)


در گوشه دیگری از این شهر مردی زندگی میکرد بنام موقشنگ. علت این نام گذاری را کسی نمی دانست. اما شغل و پیشه اش را همه میدانستند. کار او جن گیری و چله نشینی در زیر زمین خانه اش بود.

بسیاری بودند که ناامید از اطبای بشری، چشم امید به شفای دست اطبای جنی داشتند و پول خوبی هم بابت آن می پرداختند.


یک روز وقتی مو قشنگ از زیر زمین و خدمت اجنه فارغ شده بود و به روی زمین برای صرف یک استکان چای از دست بانو مو قشنگ بیرون آمده بود، بانو شروع به غرغر و گله گذاری کرد که این چه زندگی است که ما داریم و دیگه جلو در و همسایه برایمان آبرویی نمانده است و از این حرفا (همان ترفند همیشگی اما بسیار موثر)


مو قشنگ گفت: بانو! مَخلص کلام را بگو. چه شده است؟

بانو گفت: مو قشنگ ِ من! چگونه است که مردم شهر گرد سفره های خوش نقش اطعام میکنند و ما هنوز گرد سینی رنگ و رفته می نشینیم. برای ما نیز از چشم قشنگ چند متری سفره خوش نقش بخر تا ما نیز همرنگ مردم باشیم.


مو قشنگ گفت: بانو! در سینی محاسنی است که در سفره نمی باشد. اول اینکه سینی گرد است و گوشه و لبه ندارد و این بسیار نیکو ست. دوم اینکه سینی تداعی کننده حلقه است. اندر محاسن حلقه سخن بسیار است که ترا حوصله شنیدن نشاید.

بانو گفت: پس سفره ای تهیه کن که گرد باشد تا هم ترا محاسن افزاید و هم ما را آبرو


پس مو قشنگ راهی دکان چشم قشنگ شد که تا آن روز هرگز او را ندیده بود.

هنگامیکه مو قشنگ به دکان چشم قشنگ رسید ، او در حال آبپاشی دم دکان بود.

در یک لحظه نگاه هر دو با هم تلاقی کرد.


وقتی نگاه چشم قشنگ در مو قشنگ گره خورد حالی بر او رفت که دل به فریاد رسید.

و اینگونه شد که رابطه عاشقانه این دو آغاز شد. (فکر بد نکنید هر رابطه ای که بد نیست!)


اینم شکار لحظه ها. لحظه دیدار این چشم با آن مو

 

ح.ا.1: خدا کنه از روده درازی هایم تو آپهای "قشنگان" خسته نشید. دفعه بعد پاپ کرن همراه بیارید تا حوصله تون سر نره. خواستین واسه من لواشک بیارید. بیشتر دوست دارم


ح.ا.2: چند روز دیگه خدا بخاد میخام برم کرمانشاه . دلم بدجور هوای بیستون رو کرده است. هر وقت یه خلاء ِ دلتنگی میاد سراغم این شعر مدام تو گوشم زمزمه میشه:


امشب صدای تیشه از بیستون نیامد   شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد


جا افتاده نوشت: عزت خریدنی نیست. عزت فقط مال خداست.

عزت را خدا میدهد و خدا میگیرد. خدایش بیامرزاد!