ماه و خورشید من


تو خورشیدم، بیا از شرق چشمانم


تو مهتابم ، به تاب از ماه در جانم


 

خدا می داند از عشقت چه رسوایم


چه بر دل رفته تا امروز از آنــــــم


 

ترا در کعبه ی دل می پرستیدم


به کفرش متهم کردند ایمانم


 

به پایت سر نهادم تا بگیری جان


هزارم جان رسد هر بار قربانم


 

دل از دنیا بریدم ای تو دنیایم


مگر عشق تو آرد سر به سامانم


 

 

بانوی عشق! چشم انتظار جوابیه شما هستم!


میدونم که می تونی!