چشم ِ جادوی تو چشمان مـرا داده فریـب
مبتلا کـــرده به دردی که نشد جز تو طبیب
گفتــم از نـــاز ِ نگاهت بکشم دست شبی
شب نشد صبح، دلم زمزمه میکرد: حبیب!
چشمان تو با من چه کرده است که زبان از پا اگر افتاد، قلمم پا میگیرد.