عطش مرگ

عطش به جان من مریز

مرا به جان چه حاجت است


به تیر و دشنه خون مکن

مرا به زخـــم عادت است


ننالم از بلای دهر

رضایتم به قسمت است


دلم اسیر خاک نیست

رها از این اسارت است


کویر و خار سد نشد

وصال یار زحمت است


تمام غصه ها کم است

اگر برای رخصت است


شراب مرگ می زنم

 که روزگار ِ عشرت است


گذر از این کویر ِ غم

گذر به باغ رحمت است


مرا عطش به آب نیست

عطش به آب ِ جنّت است


تو ای پلید ِ دل سیاه

بیا که مرگ راحت است


بزن به سینه ام خدنگ

زمان ، زمان هجرت است




فلسفه مرگ را در کتاب عاشورا هنوز درک نکرده ام

انچه در بالا گفتم یک درک ناقص از کمال دست نیافتنی قصه ی کربلاست.