من برگشتم. از همه دوستان بخاطر لطفی که
به بنده در این مدت داشتند سپاسگزارم.
هر وقت گشتی تو ایران میزنم دلم کوه
غم می شود. چراها مثل مور و ملخ به ذهنم هجوم می آورند. بخصوص اینکه چرا ما؟
کنار بیستون چون قطره ای از خجالت و
حقارت آب شدم و در خاک سخت بیستون فرو رفتم.
در برابر کنجکاوی پسرم که اینجا کجاست چه
می توانستم بگویم.
او را به چشمه سار بیستون و جویبارهای زیبایش مشغول
کردم و خود را به نسیم خنکش.
اما روح گُر گرفته ام با آب و نسیم خاموش شدنی نبود و
خاموش نشد.
این شعر را با عجله نوشتم. شاید مرهمی بر
آتش درونم باشد.
ما دست کی سپردیم؟ / ایران بی نوا را /
این غُربتی کجا بود؟ / این خاک آشنا را
گشتم به مُلک کوروش / قلبم به درد آمد /
ویران نموده این مرد / این باغ دلگشا را
فرهاد ها فراوان / تا بیستون شکافند /
اما نبود یالی / شیران با صفا را
بردند تیشه اش را / کشتند ریشه اش را /
کوهش به باد دادند / آن مرد با وفا را
دیدم هزار شیرین / مانند کاک شیرین /
اما نبود فرهاد / شیرین دلربا را
یاران! به خواب رفتیم / بر روی آب رفتیم
/ باید به چشمه برگشت / این راه اشتبا را
این بخت ما نبوده / این قرعه مال ما نیست
/ بر ماست تا دوباره / جبران کنیم خطا را
کوته دلان بدانند / فردای روشنی هست /
ذلت همیشگی نیست / مردان با خدا را
غُربتی= شخص خاص
اشتبا= اشتباه
ح.ا:کاک سوغات کرمانشاهه. نخریدم
نخوردم نیاوردم.شرمنده همگی بویژه مادر خانمم
|