قشنگان(4)

ارباب حلقه ها


رسیدیم به آنجا که چشم قشنگ پس از دلباختگی به موقشنگ مشغول نوشتن مشق در خصوص حلقه شد تا در جلسه بعد به درس عملی بپردازد.

حال ادامه داستان


روز درس عملی حلقه فرا رسید. پس چشم قشنگ چهره آراست و بجای کاپشن همیشگی کتی را که از میرزارحیم عاریه گرفته بود بر تن نمود و به سوی خانه ی موقشنگ شتافت.


بانو موقشنگ او را به زیرزمین جایی که موقشنگ در حال طی طریق بود رهنمود کرد.

پس از ادای مراسم ارادت و مریدی و مرادی ، موقشنگ به حلقه ای که بر کف زیرزمین منقوش بود اشاره کرد و گفت: آنجا بنشین تا درس امروز را شروع کنیم.


چشم قشنگ که تا آنروز در هیچ حلقه ای پا نگذاشته بود گفت: یا شیخ موقشنگ! عفو بفرمایید! ترسم به چاه ویل در افتم. حلقه اش مانوس نیست.

ادامه در ادامه مطلب



ح.ا.1: اگر چند وقتیه یه طنز خوب نخوانده اید به وبلاگ دوست خوبم یاس وحشی سری بزنید و از اینجا بخوانید این طنز دلچسب را . انصافاً زیباست.


ح.ا.2: این رو یه جایی خواندم. هنوز نفهمیدم چرا بعضی متنها بدجور به مذاقم خوش میاد.


وقتی مادرم گفت: الهی درد بی درمان بگیری


نفرینش گرفت ........................................................ عاشق شدم!



ادامه مطلب


موقشنگ گفت: این حلقه فلاح است نه چاه ویل


پس چشم قشنگ پا در حلقه نهاد و چهار زانو نشست.


موقشنگ گفت: چهل روز و شب اینجا می نشینی. آب و غذایت 40 دانه نخود و کشمش و یک کوزه آب است. هر چه دیدی انگار نشنیدی و هر چه دیدی انگار ندیدی


چشم قشنگ گفت: و بعد


موقشنگ گفت: بعدش را خودت باید ببینی و تعریف کنی. اما یک قرار باید با هم بذاریم. وقتی از حلقه بیرون آمدی شریک غم و شادی آینده یکدیگر خواهیم بود.


چشم قشنگ گفت: چطور؟

موقشنگ گفت: بعداً خودت می فهمی


موقشنگ رفت و چشم قشنگ ماند با چند نخود و کشمش و کوزه ای آب و یک حلقه که انگار چون گوری او را احاطه کرده بود.


39 روز وشب گذشت. جز صدای قارو و قور شکم هیچ صدایی بلند نشد.

شب چهلم بود که یکنفر اِهم گویان نزدیک شد. چشم قشنگ که به خیال اینکه از اقوام موقشنگ است گفت بفرمایید


او هم آمد و روبروی  چشم قشنگ نشست.

موقشنگ کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: چیزی احتیاج دارید؟


اون گفت: من بزرگ این منطقه هستم. انگار شما با من کار داشتید؟


چشم قشنگ گفت: من؟ گمان نکنم.


اون گفت: همه دفعه اول همین رو میگن. خب بگو مشکلت چیه؟


چشم قشنگ ناخود آگاه گفت: والله دکان سفره فروشی نمی چرخد. دلم میخواست سفره بزرگ تری را پهن کرده تا رضایت بانو و خانواده را بتوان جلب کنم. آخز جز این دو چشم قشنگ هیچ هنری در این حقیر نیست.


اون گفت: خب اینکه کاری ندارد.

سپس کاغذی در آورد چیزی بر روی آن نوشت و به دست چشم قشنگ داد.


چشم قشنگ گفت: با این چکنم؟


اون گفت: این را برده به پایتخت و به کسی که نامش ریش قشنگ است میدهی. او را در آنجا همه می شناسند. دیگر کارت نباشد.


چشم قشنگ گفت: بگویم مرا چه کسی فرستاده؟


اون گفت: بگو ارباب حلقه ها


چشم قشنگ گفت: با چه نشانه ای ؟


اون گفت: هر که در تو بنگرد ترا در حلقه ای از نور بیند. این ترا نشانه است.


چشم قشنگ گفت: و دیگر ؟


اون گفت: با من از طریق موقشنگ در ارتباط خواهی بود. به ریش قشنگ هم بگو هنوز با ما تسویه حساب نکرده ای . صبر و حوصله مان رو به اتمام است.


چشم قشنگ خواست چیزی بپرسد. اما جز خود ، نامه و حلقه ای که به گردش بود هیچ نبود.

فقط همان صدا را شنید که گفت: شما سه تا چقدر به هم می آیید.


و دیگر سکوت بود و چشم قشنگ


لحظه ای بعد موقشنگ با لبخند وارد زیر زمین شد.


با شوق گفت: پسر! انگار در نور فرو رفته ای . این هاله چیه دور سرت؟