آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

شمیم یار


نسیــــم آورده از کویت شمیـــمی


پراز عطر خوش و عشقی صمیمی

 


تو آن عشقی که در دل جاودانست


همیشه تازه هستی ، هم قدیمی

 


نگاه دلفـــریب و چشــــــــم نازت


کنـــــــــد کافر مسلمان و کلیمی

 


مـــــرا هم چشم تـــــو با تیغ ابرو


به نازی کرده دل را بــر دو نیمی

 


دلم یک لحظـــــه بی یادت نگردید


تو وصلی با دلم شایـد به سیمی

 


نشستم بر ســر راهــت همیشه


شمیــــــم تو بیاید با نسیـــــمی

شاخه ی گیلاس


چشم و ابروی تو چون شاخـه ی گیلاس


می کنـــــد وسوسـه ها در دل وسواس


دست ما کوتـــــه و خرمـا به نخیل است


کی شود سهـــــم گـــدا  گوهــر الماس

شکرانه


از عشـــق تـو فــــــریادم     از غصـه مـن آزادم


دنیا همـــــــه ویران است     از لطـــف تــو آبادم


دست از همگان شستــم      دستان ِ تو همزادم


با خــــون ِ جگــــــر کردم      بر مهـــر تــو بنیادم


بی وزن تو چون کاهـــــی      تی ثانیه بـــر بــادم


هر گوشه تنــم زخمیست      در حالیکه دلشـادم


هرچیز  ِ خوشی را "حق"      شکرانه ی تو دادم

دل ِ خاکسار


به زیـر پــای تـــــو این دل گذارم


هراس از له شدن هایش ندارم


 

برای این شدم باران که از تـــــو


به هر جا دانه ی عشقی بکارم


 

نخوردم می برای مست بودن


که من با هر تماشایت خمارم


 

من اندر جام می عکس تو بینم


بجای تــــو لبــــــی بر جام دارم


 

به من از آسمان دستور دادند


سر ِ مستم به دامانت گذارم

سوختن


تو که دل میبری از من به چشمانی


مــــرا مهمان خود کن گرچه پنهانی


 

که چون پـــــروانه در گردت بسوزانم


پـــر و بـــال و دل و جانــم به آسانی

 

 


:: گاهی داغی سوختن از عشق را با پوست و گوشتم احساس میکنم.

آواز بر شاخه ی مژگان یار


به رقص آورده چشمانت مـــــرا باز


دلـــــــم را در هوایت داده پــــــرواز


هوس کردم بـــــــه مژگانت نشینم


ز سرمستی زنـــــم در زیــــــر آواز

رودخانه عشق


تمــــــــــــــام  ِ واژه ها را در تو جویم


تمــــــــــــــــام  ِ لحظه ایم از تو گویم


 

تو چون ابری،تو چون باران،تو چون آب


تو چونـــــــــــــان آب  ِ رودی در گلویم


 

 

گاهی فکر می کنم روزی خواهد رسید که واژه ای برای گفتن از او پیدا نخواهم کرد.

اما چون قلم بر روی کاغذ می گذارم واژه ها چون برف آب می شوند

و از روزنه ی قلم بر روی صفحه کاغذ او را جستجو میکنند.

همه را تو گفتی


غزلــــــم را نه دلم ، چهـــــره ی زیبای تو گفت


همه اینها نه قلم، آن قــــــــــد و بالای تو گفت



کسی در گوش من از تو سخنی هیـــــچ نگفت


همه را سرو تن و ناز رخ و چشم فریبای تو گفت

خواب جنت


عطر ِ خوش ِ لبت را از بوسه ات ربودم


آوازی عاشقانه چون بلبلان ســــــرودم



چون نقش رویت افتاد بر خاک مرده ی من


هر نقش غنچه ای را از لوح دل زدودم


 

گلبرگ تو حقیقی است، از جنس کاغذی نیست


عطری که در تن ِ توست، از پا فکنده عودم


 

پر کرده ای هوا را از بوی جان فزایت


در خلسه شمیمت، سرمست در سجودم


 

دیشب به ناز برگت تا صبح سر نهادم


از ریشه تا به فرقت، هی بوسه می نمودم


 

در لای برگهایت، رفتم به خواب جنت


فارغ از این شلوغی، آرام شد وجودم




آرمان: گاهی خلوت آغوشی چون بهشت آرام بخش است.


مثل همیشه پاسخ زیبای بانو را داشته باشید:


با شور واشتیاقت خواب از ســرم ربودی
هر سو نظر نمودم در چشم من تو بودی

امشـب بنوشم از تو یــک جام دیگری را
تا قله های مســتی با تو کنم صــعودی

شب نیاز


ای مــــــاه آسمانم، تاریکم از جدایی


تا صبح میکنم عشق، امشب اگر بیایی


 

می دوزم از ستاره، بر قامتت لباسی


تا دل شود دوباره، با رقص تو هوایی


 

ای ماه دلنوازم ، ای کعبــــــه ی نیازم


امشب به آسمانم، چون قبله کن خدایی


پاسخ زیباتر از شعر آرمان از بانو:


سـاقی بده شـــرابی از جام می شبانه
تا مست عشق گردم پر شور وعاشقانه

جز روی دلنشـینت چشـــمان من ندیده
از شـــوق اشــتیاقت دل میــکشد زبانه