آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

یادم نبود

یادم نبود گاهی ، بایــد خــــدا خــــدا کرد     یک نیمه شب خدا را، با چشم تر صدا کرد

 

یادم نبود شاید ، دلتنـگـــی ام خـــدا بـود     بایــد دوباره او را ، بـا دســــت ِ دل دعا کرد

 

یادم نبود در دل ، وقتــــــی کــــه درد دارم      بایـــد بجای دکتــــر ، بـــا یــــاد ِ او دوا کرد

 

یادم نبود وقتی ، گرمای ِ دست او نیست     در دستهای سردم، باید به سختی ها کرد

 

یادم نبود گاهی ، ســــر می کنـد خدایی     بایــد حســاب  ِ دل را ، از کار ِ سر جدا کرد

 

یادم نبود چشمش ، دائم مراقـب ِ ماست     بایــد که گاه گاهی،  از چشــم ِ او حیا کرد

 

یادم نبود هر قدر، بر غیـــر  ِ او بپیــــچـــم      هرگز نمی توان دست، از دامنـش رها کرد

 

 

دارم یواش یواش کانال می زنم با خدا یه جورایی دوباره رفیق بشم.


مخ زنی بلد نیستم ولی زبان ریزی کمی تاحدودی

یاد پسته ی لبانش

یک روز سر کوچه دلتنگی نشستم

 

هی یاد لبش کردم و هی پسته شکستم

 

 

گفتند که دیوانه شدی فکر خودت کن!

 

فکرم همه او شد ، چکنم با دل مستم

 

 



یاد شیرینش هم دست از سرم بر نمی دارد.

شرار چشمانت


چشمت بــه یکـی اشاره ام سوخت    یکبـــار که نـــه دوباره ام سوخت

 

چشمان تـــــو آتــش و دلم گرفتـــــار     چشمان تـو در شراره ام سوخت

 

درویش شــدم که در نگاهــــت آیـــم      در نیم نظر لباس پاره ام سوخت

 

ققنــــوس مــــــرا نگـــــــاه عشقـــت      ناچار که شد به چاره ام سوخت

 

گفتی که بچشم خود بسوزومت باز؟      یکعمر دلم به " آره " ام سوخت

 

 

به راستی که در آتش چشمانش می سوزم

 

و براستی که در گلستان نگاهش ققنوس وار زبانه می کشم.

 

تا باد چنین بادا !


 

آرمان: با شعرهایم میانه ای خوبی ندارم، ولی این شعر را خیلی دوست دارم.

سوسن چشمانت


درد چشمــــان مــــــــــن از دوری چشمان تو بود


دست من نیست که چشمم همه خواهان تو بود


 

من نه یکباره تــــرا بلبــــل ســــــــــرگشته شدم


چشم ِ سوسن همه در صورت تابان تو بود

ماهی چشمت منم

کاسه به دست آمدم ، بر در چشمان تو


تا به تماشا برم منظر چشمان تو


 

ساحل چشمان تو ، می کشدم مثل موج


غرقه به دریا نمود ، محشر چشمان تو


 

دل که به دریا زدم ، عاشق توفان شدم


تا که رسید قایقم ، بندر چشمان تو


 

آمده ام تا ابد ، ماهی چشمت شوم


غوطه خورم روز و شب ، در بر چشمان تو

 


 

باز هم چشمان تو ، باز هم قصه ی تماشایی ترین چشمه حیات!

پیری و رسوایی


آخ از این پیری و این رسوایی


آخ از این عشوه گر ِ تنهایی



آبرویی که به عمری گرد آمد


با هوس ریخت شد دریایی



هرچه گفتم که گریبان ول کن


بی پدر می بردم هر جایی



من تن ِ خسته نشانش دادم


او نشان می دهدم لیلایی



می روم هرچه شود بادا باد


بعد ِ امروز رسد فردایی



عمر این خسته بسر آمد، پس


بار دیگر طلبم شیدایی



آنچنان پاره کنم دامن عشق


تا که پیری بکشد رسوایی



 

باز تقریر زیبای استاد کوروش مرا به یاوه گویی واداشت. با عذر بسیار !

بوسه هایت

بوسه ام ده که مداوای غم است


بوسه هر روز اگر دادی کم است


 

از لبت سفره گشا ، بوسه بریز !


بوسه مانند ِ غذای شکم است



از یکی تا به دگر بوسه غمیست


از غمش در دل من دود و دم است



مُردم و زنده شدم تا برسم


گرچه تا پای لبت یک قدم است



دل به درویشی ِ تو مفتخرست


بوسه های ِ تو به من از کرم است


 

 

چشمهایت بجای خود، بوسه هایت چیز دیگریست نازنین!


امروز شروع دیگریست. یکسال دیگر بر عمر عاشقانه ام گذشت. یادش بخیر!

سالگرد عشق

حالم امروز خراب است ، خراب        از تب افتاده دل از هر تب و تاب


یادم آمد تــب ِ آن بهمن ســـرد        دفتر ثبت و من و حلقـــه ی زرد


مثل ِ امروز تنــــم داغ تـــــو بود        بلبل عشـــق در ِ باغ تــــــو بود


تا بلــــی گفتی و لبخنـــد زدی        بر دلــم تــا بــه ابـــد بنـــد زدی


تا به دست تو شد آن حلقه ی عشق   دل رها از غم و شد بنده ی عشق


چشمم آن روز که بیمار تـو شد        تا به امـــــروز پرستــار تــو شد


درد ِ امروز نه دردســت مــــــرا         تا توئی مــــرهم دل ، درد چـرا؟


عشقت از گرمی تب داغتر است      داغ این عشق ز پا تا به سر است


حالم امروز خــــــراب است، ولی       با تـــو خوب است که درمان ِ دلی



امروز سالگرد نامزدی من است. اگرچه مریضم و دارم از تب می سوزم ولی لذت آن روز هنوز زیر دندانم است.

بازدم ِ تماشایت


هر دم از دیـدن تـــــو بــازدمم تــــازه شود


با نگاهـــت دل ویــران شده ام سازه شود

 

هر دم از چشم تو لبریــــز شود ابـــــر دلم


خاکم از عشق تو سر سبز و پر آوازه شود

 

 

شهرت این دل به چشمان تو است ؛ ورنه نه منی بود و نه آرمانی !!!

چشمان طبیبت


چشم ِ جادوی تو چشمان مـرا داده فریـب


مبتلا کـــرده به دردی که نشد جز تو طبیب


 


گفتــم از نـــاز ِ نگاهت بکشم دست شبی


شب نشد صبح، دلم زمزمه میکرد: حبیب!


 

چشمان تو با من چه کرده است که زبان از پا اگر افتاد، قلمم پا میگیرد.