آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

یاس کبود


ایهالناس!  تن ِ یاس ِ من این رنگ نبود


روی گلبرگ ِ سفیدش اثر  ِ چنگ نبود


 

با من از کینه اگر جنگ و جدالی ست ولی


با گل و سبزه ی این باغ سر  ِ جنگ نبود


 

باغبان تا به سفر رفت شما را دگر از


پا زدن بر سر گلهای علی ننگ نبود


 

بعد از آن سرو دل انگیز در این باغ بزرگ


عرصه بر زشتی و سرمستی تان تنگ نبود


 

با من این باغچه ی سوخته می گفت شبی


بی خودی اینهمه در قلب شما سنگ نبود



دلم میخواست از زبان یاس کبود میگفتم ولی نمیدانم چرا حال علی برایم غریب تر و دردناکتر به نظر رسید.

سیب ممنوعه


هنوزم زیر دندان طعم آن سیب بهشت است


هنوزم او به نام ِ من گناه ِ آن نوشت است


 

پدر چون می خورَد یعنی پسر! بر تو مباح است


هنوزم خاک من با خاک آدم یک سرشت است


 

گناه من اگر در چیدن یک سیب سرخ است


هنوزم کس نمی پرسد درختش را که کشت است؟


 

کسی میگفت دوزخ هفت منزل خشت دارد   


هنوزم جای من پایین تر از هفتاد خشت است

 

 


در وبسایت یک دوست سخن از همان قصه ی قدیمی ِ سیب ممنوعه بود.


شعر بالا به ذهنم رسید.

اینقدر غم نخوریم رودل می کنیم



تا کی از پنجره ی بسته به بیرون نگریم؟


تا کی از چهره ی دنیا گل خندان نخریم؟


 

هرچه از غم تو بگویی همه صدق است ولی


تا به کی غصه ی امروز به فردا ببریم؟



قدر یک عمر سحر آمد و رفت از بر ِ ما


وقت آنست که این پرده ی شب را بدریم


 

روی دیوار دلت گرچه پر از خاطره هاست


پشت آن خاطره باغیست که ما بی خبریم


 

تیشه بردار و به دیوار ِ دلت راه گشا


تا ببینی که در آن باغ چقدر پر ثمریم


 


 

شعر بالا را در پاسخ شعر زیبای بانو خاطره که از ایشان درخواست کرده بودم پستی شاد بزنند نوشتم.


شاید برای شاد بودن به دنیا نیامده باشیم اما برای زجر کشیدن هم مامور نشده ایم.


خوشبختی را آنطور گاز بزنیم که آدم بر سیب ممنوعه ی بهشت گاز زد.


به بعد از بهشت فکر نکنیم. شاید در جهنم جایی برای ما نباشد.

اسارت عشق


نپنداری که دلگیرم که در دامت اسیرم


چنین کردم که از عشقت پر و بالی بگیرم

 


نیت کردم که تا هستی برایت زنده باشم


مگر روزی نخواهی تا برایت من بمیرم

 


برای دیدن رویت، گدای کوچه گردم


به هنگام تماشایت، برای خود امیرم

 


رها کردم به عشقت مکنت و بالا نشینی


به راهت نازنین زیبا، غباری سر به زیرم

 


نپنداری که چون آهو گریزم از نهیبت


برای هر شکاری از نگاهت مثل شیرم

 


مرا در عاشقی استاد درسی داده از عشق


به هر کس دل سپردم دل بجایش پس بگیرم

بهاران مبارک

عروس سبز می رسد ز راه


سقط شد آن عجوزه ی سیاه

 


دوباره گرم می کشد سرک


به خانه آفتاب هر پگاه

 


به هر طرف گشوده دست از کرم


شکوفه می دهد به هر نگاه

 


نسیم تازه می دمد به جان


تمام می شود به سینه آه

 


جهان لباس کهنه می درد


بهار تازه می رسد ز راه


 


بهاران مبارک

من ماندم و خدا

دل من دست دعا ماند، چه خوب!


همه رفتند، خدا ماند، چه خوب!

 


به کسی بسته اگر بود دلم


ولی امروز رها ماند، چه خوب!


 

در ِ درگاه خدا بَست نشینم


فقط این ذره ی جا ماند، چه خوب!


 

بخدا ! غیر خدا هیچ نماند


من ِ تنها و خدا ماند، چه خوب!



 

ادامه همان قضیه آشتی کنان من و خداست. داریم با هم خوب پیش میریم!

دلتنگی

دلـم هـر روز دلتنگ ِ تو میگردد


پریشان حال، آونگ ِ تو میگردد


 

دلم بلبل صفت سرگشته گشته


به هر باغی که همرنگ ِ تو میگردد

 


به هر شاخی نشیند از تو خواند


به هر نُت، وزن آهنگ ِ تو میگردد


 

به هر سنگی سرش آورده در پیش


سر ِ خونی پی ِ سنگ ِ تو میگردد


 

پر و بالی که بر این مرغ ِ جانست


چه سودی وقتی دل لنگ ِ تو میگردد؟


 

برای بلبلم آغوش بگشا


که او دنبال آن تنگ ِ تو میگردد

 


تنگ: آغوش

 

 

میگم نکنه ازنظر پزشکی مشکل ِ قلبی داشته باشم؟!

چون همیشه دلم برایش تنگ است

یارب! تو کجایی؟

دل ِ آتش زده ام آب ِ دعا می طلبد


لب خشکیده ی جان ذکر خدا می طلبد


 

تو کجایی؟ نه به صحرا نه به دریا نه به کوه


همه جایی، ولی این چشم ترا می طلبد


 

 

گفتم قبلا که میخواهم و دارم با خدا آشتی میکنم.


اشعار بالا را هم بذارید به حساب همان زبان ریزی که قبلا گفتم

 

 


تبریک به اصغر فرهادی بخاطر کسب مدال پر افتخار اسکار


شاید هیچ فیلمی در این برهه زمانی برای ما با نامی بهتر از "جدایی"  برای افتخار و گفتن حرفهای نگفته مان لازم تر نبود

حس مبهم

پُر  ِ حرفست دلم ، مبهم نیست     همــــه دردست تنــم مـــرهم نیست

 

قفس  ِ تــــن شده از خاک بنــــا     دَر  ِ دل بستــــــه ولـی محکم نیست

 

مَلـــک و جن و پری مثــل ِ همند     غـــم  ِ آنها سر  ِ سوزن هــم نیست

 

من ِ من گشته دراین خاک اسیر      بخـــدا جای مـــــن این عالـم نیست

 

بـــه یتیمی مـــــــرا آورد خـــــــــدا     مــــن  ِ نوعـــی پــــــــدرم آدم نیست

 

ببـــــرم خانـــه خدایـــا ! کافیست!     کسی اینجا بــــــه غمم محرم نیست

 

گنهم خــــوردن یک سیب تــو بود     تـــــو بگـــــو اینهمه کیفـــر کم نیست؟

 

به بهشتم مــــده وعــــــده یارب!     بـــــه زمین مثل بهشتـت کــم نیست

 

ببـــــــرم خانه ی تنهایـــــی خود     که مــــــرا غیر خــــودم همدم نیست

 

 


به وبلاگ یک دوست قدیمی (از سر کنجکاوی (بعدا میگم برای چی) )  سر زدم.


یکی از پستهایش به من حس غریبی داد.


دیدم درد آدمی دردیست مشترک که نیاز به فلسفه بافی برای گفتنش نیست.


مخلص کلام اینکه ما مال اینجا نیستیم و اینهمه حس دلتنگی مان بخاطر دوری از اصل مان است.


اینجا زندانی بیش نیست و خدا مهربان ترین زندانبان آنست.


شعر بالا نیز برگرفته از این حس به ذهنم رسید.


 


علت کنجکاوی: دوستی نذر کرده بود که برای آقایی درد دل بنویسد.


به این دوست بخاطر ادا به نذری که اصلا فکر نمی کردم تا اینجا ادامه بدهند تبریک می گویم.


اگرچه دو سه جمعه ی دیگر هنوز باقیست، اما مدامت بر این کار نیکو جای تقدیر و تبریک دارد.


از طرف من به ایشان تبریک بگویید.

اشک شوق

این اشک نباشد که رُخم کـــــرده فراگیر

 

شوقست که از چشم ِ ترم گشته سرازیر

 

 

شوقم همه از دیدن و از بودن با توست

 

حاشا که دمی چشم و دلم از تو شود سیر

 

 


سری به کلبه ی صهبانای عزیز زدم تا حالی بپرسم

 

شعرش وسوسه انگیز شد و این شد که می بینید