آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

خاطره ی پرواز


آن روز که در چشم تو پرواز نمودم


زخمی شدم از باد ولی بال گشودم

 


می خواستم از چشم تو مهتاب ربایم


آنجا که رسیدم بخدا هیچ نبودم

 


بر خاک نگاهت همه ی بال و پرم ریخت


افتادم و مانند ملائک به سجودم

 

 


نرسیده از راه ، چشمان یار راه را بر دلم بستند.


وه که چه راهزنی است این نگاه گردنه گیرش !!!

بهاران مبارک

عروس سبز می رسد ز راه


سقط شد آن عجوزه ی سیاه

 


دوباره گرم می کشد سرک


به خانه آفتاب هر پگاه

 


به هر طرف گشوده دست از کرم


شکوفه می دهد به هر نگاه

 


نسیم تازه می دمد به جان


تمام می شود به سینه آه

 


جهان لباس کهنه می درد


بهار تازه می رسد ز راه


 


بهاران مبارک

باز هوایی شده ام

بازم از عشق تو ای خوب هوایی شده ام

 

خسته از بی تویی هایم، همه جایی شده ام

 

 

در خیالم به تماشای تو مشغول شدم

 

گرم چشمان تو و شعر سرایی شده ام

 

 


 

دلم رفت به یاد آن نازنین و این دو بیتی به خاطرم رسید


فی البداهه است می آید و می رود


دست من که نیست

من ماندم و خدا

دل من دست دعا ماند، چه خوب!


همه رفتند، خدا ماند، چه خوب!

 


به کسی بسته اگر بود دلم


ولی امروز رها ماند، چه خوب!


 

در ِ درگاه خدا بَست نشینم


فقط این ذره ی جا ماند، چه خوب!


 

بخدا ! غیر خدا هیچ نماند


من ِ تنها و خدا ماند، چه خوب!



 

ادامه همان قضیه آشتی کنان من و خداست. داریم با هم خوب پیش میریم!

بوسه از خال و لب یار


ما بوسه گرفتیم ، هم از خال و هم از لب


درجا دل و جان سوخت، هم از عشق و هم از تب

 


کفرست اگر سجده بر او ، باز بر او سجده نماییم


در سینه خدایی است، هم از یار و هم از رب

 

 


باز هم شعر کوروش عزیز و باز احساس نازک تر از موی آرمان

گلبرگ نگاهت


بیهوده نشد یاد تو در سینه چراغم


ای خوب! من از عشق تو تب کردم و داغم


 

گلبرگ نگاه تو مرا داده طراوت


بی مهر تو من شاخه ی خشکیده ی باغم

دلتنگی

دلـم هـر روز دلتنگ ِ تو میگردد


پریشان حال، آونگ ِ تو میگردد


 

دلم بلبل صفت سرگشته گشته


به هر باغی که همرنگ ِ تو میگردد

 


به هر شاخی نشیند از تو خواند


به هر نُت، وزن آهنگ ِ تو میگردد


 

به هر سنگی سرش آورده در پیش


سر ِ خونی پی ِ سنگ ِ تو میگردد


 

پر و بالی که بر این مرغ ِ جانست


چه سودی وقتی دل لنگ ِ تو میگردد؟


 

برای بلبلم آغوش بگشا


که او دنبال آن تنگ ِ تو میگردد

 


تنگ: آغوش

 

 

میگم نکنه ازنظر پزشکی مشکل ِ قلبی داشته باشم؟!

چون همیشه دلم برایش تنگ است

یارب! تو کجایی؟

دل ِ آتش زده ام آب ِ دعا می طلبد


لب خشکیده ی جان ذکر خدا می طلبد


 

تو کجایی؟ نه به صحرا نه به دریا نه به کوه


همه جایی، ولی این چشم ترا می طلبد


 

 

گفتم قبلا که میخواهم و دارم با خدا آشتی میکنم.


اشعار بالا را هم بذارید به حساب همان زبان ریزی که قبلا گفتم

 

 


تبریک به اصغر فرهادی بخاطر کسب مدال پر افتخار اسکار


شاید هیچ فیلمی در این برهه زمانی برای ما با نامی بهتر از "جدایی"  برای افتخار و گفتن حرفهای نگفته مان لازم تر نبود

حس مبهم

پُر  ِ حرفست دلم ، مبهم نیست     همــــه دردست تنــم مـــرهم نیست

 

قفس  ِ تــــن شده از خاک بنــــا     دَر  ِ دل بستــــــه ولـی محکم نیست

 

مَلـــک و جن و پری مثــل ِ همند     غـــم  ِ آنها سر  ِ سوزن هــم نیست

 

من ِ من گشته دراین خاک اسیر      بخـــدا جای مـــــن این عالـم نیست

 

بـــه یتیمی مـــــــرا آورد خـــــــــدا     مــــن  ِ نوعـــی پــــــــدرم آدم نیست

 

ببـــــرم خانـــه خدایـــا ! کافیست!     کسی اینجا بــــــه غمم محرم نیست

 

گنهم خــــوردن یک سیب تــو بود     تـــــو بگـــــو اینهمه کیفـــر کم نیست؟

 

به بهشتم مــــده وعــــــده یارب!     بـــــه زمین مثل بهشتـت کــم نیست

 

ببـــــــرم خانه ی تنهایـــــی خود     که مــــــرا غیر خــــودم همدم نیست

 

 


به وبلاگ یک دوست قدیمی (از سر کنجکاوی (بعدا میگم برای چی) )  سر زدم.


یکی از پستهایش به من حس غریبی داد.


دیدم درد آدمی دردیست مشترک که نیاز به فلسفه بافی برای گفتنش نیست.


مخلص کلام اینکه ما مال اینجا نیستیم و اینهمه حس دلتنگی مان بخاطر دوری از اصل مان است.


اینجا زندانی بیش نیست و خدا مهربان ترین زندانبان آنست.


شعر بالا نیز برگرفته از این حس به ذهنم رسید.


 


علت کنجکاوی: دوستی نذر کرده بود که برای آقایی درد دل بنویسد.


به این دوست بخاطر ادا به نذری که اصلا فکر نمی کردم تا اینجا ادامه بدهند تبریک می گویم.


اگرچه دو سه جمعه ی دیگر هنوز باقیست، اما مدامت بر این کار نیکو جای تقدیر و تبریک دارد.


از طرف من به ایشان تبریک بگویید.

اشک شوق

این اشک نباشد که رُخم کـــــرده فراگیر

 

شوقست که از چشم ِ ترم گشته سرازیر

 

 

شوقم همه از دیدن و از بودن با توست

 

حاشا که دمی چشم و دلم از تو شود سیر

 

 


سری به کلبه ی صهبانای عزیز زدم تا حالی بپرسم

 

شعرش وسوسه انگیز شد و این شد که می بینید