آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

چشمان طبیبت


چشم ِ جادوی تو چشمان مـرا داده فریـب


مبتلا کـــرده به دردی که نشد جز تو طبیب


 


گفتــم از نـــاز ِ نگاهت بکشم دست شبی


شب نشد صبح، دلم زمزمه میکرد: حبیب!


 

چشمان تو با من چه کرده است که زبان از پا اگر افتاد، قلمم پا میگیرد.

التهاب عشق

آتش این عشق چون بالا گرفت


دامــــــن ما را نه آن تنها گرفت


 

جمله می سوزند با آن خشک و تر


شعله اش از خاک تا دریا گرفت


 

آن یکی دل می گدازد در سکوت


دیگــــــری را خون دل مانند قوت


 

بی نصیب از التهابش کس نماند


میوه یی از گرمی اش نارس نماند


 

وه چه غلیان می کند در سینه مان


می بـــــــــــرد فریاد مان تا آسمان


 

شکر ایزد شعله اش در ما گرفت


عشق مجنون آتشش لیلا گرفت


 

هر دو می سوزیم، اما سرخوشیم


از شراب عشق مست و ناهوشیم


 

در سایت کوروش عزیز پستی خواندم هوس کردم چیزی برایش بنویس. این شد.

بیمار چشمانت


به چشمانت بدهکارم نمودی    از آن نازی که در کارم نمودی

 

شفایم در تماشــای تو گفتند    از آن روزی که بیمـارم نمودی

 

 

با داشتن این چشمها ، زبان دلم لال نمی شود.

بهانه ی دیدنت


دلم بهانه گیر  ِ توست، نگاه من بهانه است


زبان سر بریده باد، زبان تن دو گانه است


 

پرنده ی نگاه من به آسمان ِ تو خوش است


نگاه سوخته بال من ، برای آشیانه است

 


به باد داده ام تنم، به دست تو رساندم


سرم به دامنت گذار، به دست باد شانه است


 

مپرس دلم چگونه است، بدون نقش روی تو


به سنگ خورده سینه ام، هزار خرده دانه است


 

کنار آب و برگ ِ تو ، نشسته بلبل ِ دلم


برای وصف ِ روی تو، ترانه در ترانه است


 

مگو هزار چون من است ستاره های پر فروغ


تمام ماه ِ صورتت برای من یگانه است


 

قسم به این دو روز عمر، نمی شود ترا ندید


گناه دوری از رخت، به گردن ِ زمانه است


 

 

دیدن اش را دوست دارم. برای من نقش ِ حضورش، بهشت را باور کردنی می کند.

پرنده لانه زادت

اگر در گوشه ی چشمت نشینم

 

چو مرغی از نگاهت دانـــه چینم

 

مــــرا مهمان ِ آب چشمه ات کن

 

مگـــر خــــود در زلالت بـــاز بینم

 

 

قصه ی چشمان تو تمامی ندارد.

 

 کلاغ قصه ام در راه گرفتار چشمان تو گشته است. حالا حالا به خانه نمی رسد.

فلک را سقف بشکافیم


سینه می جوشد ولی یک حرف نیست       حرف ِ دل انبوه و قدرش ظرف نیست

 

میـــــزند بــــر استخوان سرمــــــا، ولی        علــت ِ سرمـــای مـــا از برف نیست

 

هرچــــه فریادست در دل می کشیــــم        فعل ِ این فریاد بـــر این صرف نیست

 

طرح ِ نــــو بر سقف ِ نــــو بـایــد کشید       پی نهادن بـــر فلــک با حرف نیست

 

 

منم منم زیاد می کنیم ، اما به قدر نیم من تلاش نمی کنیم.

 

به کسی بر نخورد با خودم حرف می زنم. تازگی خود درگیری پیدا کرده ام.

یاد استاد

یادم آمــــد یاد ِ آن استاد ِ مهر         دل گرفت از دوری اش در حال شعر

 

گفتم از او ذکــــر خیری آورم           نام خوبــش لای شعری آورم

 

چند وقتی دل شکسته از کسی است        غصه هایش از غم دنیا بسی است

 

از قلم اندوه و غم ، از دیده اشک          یک به یک می ریزد از انبان ِ مشک

 

آسمانش ابری از بخت ِ فریب           درد دارد آن هم از دست طبیب

 

آنکه باید مرهم ِ مهرش بداد        طفل هجران از شکم بهرش بزاد

 

او نفهمید قدر ِ این قندان ِ ما          تا کند درمان ِ او درمان ِ ما

 

ای بــــــدا ! آن یار از دستش غمی ست       عمر شادی از حضور ِ او کمی ست

 

ای بــــــــدا ! آن یار یاور نشد       رفتنش از پیش ِ دل باور نشد

 

غم بخور استاد من! غم خوردنی است        آنقدر غم خورده ایم دل آهنی است

 

غم بخور استاد من! غم اندک است        خرمن ِ غم چاره اش یک فندک است

 

این نشد آن می رسد با اشتیاق         غصه لاغر می شود، دل بــــاز چاق

 

گور بابای ِ هر آنکس بی وفاست       چون نباشد بی وفا دنیا صفاست

 

 

دلم برای استاد کوروش تنگ شد. این شد که دق و دلی ام را سر کاغد و قلم در آوردم. غیر از شعر هم زبان گفتن بلد نیستم. نقصان یکی دو تا نیست.