آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

آبـــــــــدزدک

حشره ای عاشق

وقتی گم شدم


اخیرا احوال یک دوست را پرسیدم. گفت خودم نیستم و گمشده ام.


یادم اومد یه وقتی منم خودم را گم کرده بودم. به هر جایی سراغ داشتم سر زدم ولی اونجا نبودم.

هرچه بیشتر می گشتم کمتر پیدا میشدم، بخصوص وقت غروب که می شد بیبشتر گم میشدم.

واسه همین وقتی خورشید میرفت لای لحاف تازه می شدم عین خفاشها و راه می افتادم دنبال نشانی از خودم. آدمی که گم میشود به صورت غریزی به اصلش بر میگردد.


واسه همین شبا میرفتم قبرستون و کنار یه قبر آشنا می نشستم.

اوایل کمی می ترسیدم اما چون میدانستم یه جایی همین اطراف گم شدم  بازم میرفتم تا اینکه به مرور ترسم نیز ریخت.

دوستان! همین جا میگم مرده ها دوستان خوبی هستند. بجای اینکه نصیحتت کنند فقط گوش میکنند.

مسیر رفتنم از میان بخش قدیمی قبرستان بود که مربوط به قبور 30 ، 40 ساله بود با سنگهایی شکسته که پای هر گوری حفره ای بدست عوامل طبیعی ایجاد شده بود. شایدم کار خودشون بود. این رو هیچوقت ازشون نپرسیدم.

 آنقدر تاریک بود که راهم را راداری و از روی عادت پیدا میکردم.


شبی طبق عادت همان مسیر قبور قدیمی که دارای شیب تندی هم بود طی میکردم و در کوچه پس کوچه های افکارم پرس و جوی خودم را میکردم که ناگاه احساس کردم در حال افتادن در دره ای عمیق هستم.

یک آن احساس کردم میان زمین و هوا معلقم

ولی نه هنوز یک پایم روی زمین بود پس بسرعت خود را به عقب پرتاب کردم.

وحشت تمام وجودم را تسخیر کرده بود. کمی که بخود آمدم خود را کنار گودالی عمیق و عریض پیدا کردم. عمق گودال حتی در سایه کم ماه هم قابل رویت نبود.

از همان راه برگشتم و فردا خبردار شدم که شهرداری برای جلوگیری از تنش و درگیری بدون اطلاع  مردم شهر اقدام به تخریب قبرستان قدیمی شهر کرده بود. در واقع مساحت وسیعی به عمق زیاد را خاک برداری کرده بود تا راه بازگشتی برای اعتراض صاحبان قبور نمانده باشد.


خب به خیر گذشت اما خوبی اش این بود که خودم را پیدا کردم.

من کنار یک پرتگاه گم شده بودم و اگر لطف خدا نبود دیدار من و خودم به آن دنیا می افتاد.


بعد از آن جریان دیگه به خودم مثل یک مالک نگاه نمی کنم.

فهمیدم ما دست خود به امانت سپرده شده ایم. باید بیشتر مواظب خود باشیم.


و مخلص کلام:


گم شدی اما نمی دانی کجــــا        آن کجا اینجاست نزدیک خـــدا

چشم دل وا کن مگر پیدا شوی       رخت مجنون پوش تا لیلا شوی

آدمی تـا گــــم نشد پیــدا نـشد       سیب غفلت تا نخورد حـوا نشد

ای امانـت! گم شدی برگرد زود       مثل باران باش در آغــوش رود

 


بعدا نوشت: روز جهانی مادر را به مادران عزیز تبریک میگم.اینم تقدیم به همه سلاطین قلوب:

It has been said that a mother holds a child's hand for a short while

but a heart forever…

Love you all


ح.ا: یک وقتی خیلی علاقه به سینما داشتم. اما آنقدر سینمای ما فقیر شده است که سالهاست رغبت نمی کنم برم سراغ اون بیچاره. در ادامه مطلب یه کاریکاتور گذاشتم که هیچ ارتباطی با خاطره ای که گفتم ندارد. قسمم ندین دیگه.

فقط نمیدونم بعضیا که ده سال پیش گم شده بودند چرا فکر میکنند حالا پیدا شده اند. شایدم اصلا گم نشده بودن که حالا پیدا بشن. همه که مثل من سر به هوا نیستند که گم بشن.



نظرات 54 + ارسال نظر
مهرداد چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://manam-minevisam.blogsky.com

تایید شدن

اومدم عذر خواهی کنم بابت تاخیری که به وجود اومد
ببخشید

خواهش میکنم
اومدم عکسای قشنگی گذاشته بودی

بانوی عشق چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام آرمان جان .
چی شده انگاری اینجا چت روم راه افتاده .
بعضی دوستان انگاری مثل تو خیلی تو نت هستن بعد میان چت
فکر کنم چت روم جای دیگه ای باشه نه ؟؟؟

دوستان لطف دارند
گاهی حرفی است برای گفتن که گفته شود بهتر است تا نگفته
اینجوری شبه ها از بین میرود

نگینツ پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سینمای ایران که چرت شده به معنای واقعی ! منم رقبت نمیکنم برم
داستان زیبایی بود

بیشتر سیانماست نه سینما
مرسی

شنگین کلک جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:01 ب.ظ http://shang.blogsky.com

درود بر آرمان عزیز
باید ببخشید این شنگین کلک یک عادت بدی داره که همینطوری
راه میفته توی کوچه پس کوچه های وبلاگهای دوستان پرسه
میزنه . حالا کاش سر وقتش میومد پیاده روی . همیشه هم از
غافله عقبه . وقتی همه رفتند و خوابیدن تازه راه می افته .
البته شاید یک نموره هم تقصیر خودته که دیر بسراغ شنگ اومدی
حالا گذشته از شوخی از این کاریکارتور خیلی خیلی خیلی بی ارتباطت لذت بردم . اما چیزی که بیشتر باعث شد قلمم اینجا گیرکنه و سرت را درد بیام این بود که درست یک چنین ماجرایی هم حدود سی سال پیش برای من پیش اومد . البته کسی که گم شده بود من نبودم بلکه من بدنبال یک گمشده ای میگشتم و سر
از یک قبرستان در آوردم البته من مثل شما جرات این را نداشتم که
نیمه شب وارد قبرستان شوم و خوب به همین علت هم این گودال
یا نقب یا شاید بهتر باشه بگم خندق را بوضوح دیدم و توش نیفتادم
اما انوقت ها شهرداری از این گود ها برنمی داشت . درواقع یک گور
دست جمعی بود که خیلی باعجله و ناشیانه پرشده بود و اختلاف سطح قابل توجهی را ایجاد کرده بود . و البته پایان ماجراهای ما هم تفاوتاتی داشت چون من هیچوقت گمشده ام را پیدانکردم
و هرگز نفهمیدم که او هم در همان گودال بود یا در دیگر گودالهای شهرمان .









خونه خودتونه . همیشه قدمتان بروی چشم است
کاش از مزاحمتهای ما شما خسته نشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.